کوهها ایستاده میمیرند!/روایتی از وداع آخر اهواز با حاج قاسم
تاریخ انتشار: ۱۵ دی ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۶۷۷۱۲۷۵
خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: جملهی غسان کنفانی را زیر و رو میکنم، هزار بار! «تسقط الأجسام لا الفکرة» که یعنی جسمها میافتد و میمیرد و میپوسد اما فکرها، نه! که چشمها در ازدحام ذرات خاک از حدقهها سقوط میکند و در فنا میخُسبد اما فکرها، نه! که تمام احشا و امعا به مرگ میپیچد و تحلیل میرود اما این فکرها، باز هم نه نه نه!
آخرین نه را بلند به سینهی هوا میکوبم و درِ تاکسی را محکم میبندم، راننده هوار میشود: «آهای خانم، حواست کو؟» به طرفش برمیگردم: «حواسم کو؟» عصبانی میشود، مرد مچاله روی صندلی عقب، خودش را بالا میکشد و بلند صلوات میفرستد؛ پلکهایم را پایین میاندازم و عذر میخواهم، میگویم که سرم شلوغ است، ببخشد! دستی به دنده میکشد و جادهی شلوغتر از سرم را نشانم میدهد: «حواست را به خودت بده بابا جان!»
سری به نشان چَشم تکان میدهم و شالگردن را دور گردنم خفه میکنم، خیابان سنگین است یا پاهایم؟ نمیدانم! یادداشت گوشی را درمیآورم، «باید بنویسی حنان، باید!» کیبورد تقتق صدا میدهد، گفته بودم صدایش را قطع کند، پشت گوش انداخته! بغض جمله را توی صورت گوشی میپاشم: «دو سال پیش، دقیقا سر همین پیچ» و خودم به خودم طعنه میزنم: «نه، شروع خوبی نیست!»
مگر چقدر دیده بودمش که بخواهم از دیدارمان قصه ببافم؟! عمر و اعتبارم خیلی قد میداد، به ایستادن کنار تابوتش بود، آن هم بیربط و بین مردم و مثل همهشان، گَردی در میان گردبادی از آدمها؛ شاید هم حتی کمی دورتر از جمعیتی که با تقلا خودش را بالا میکشید و من از هیاهویشان جا ماندم.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
اصلا راستش را بخواهی هر چقدر این حافظهی سرتِق را بیشتر یقه میکنم میبینم این چشمها او را آنقدری ندیده که بخواهد از مختصاتش برایت بنویسد؛ جستوجو بیفایده است؛ هرچه در این مغز لاکردار از آن روز، نشست کرده تصویر یک تابوت است و بس؛ تابوتی که چشمها برای دیدنش سر میگردانند و دستها برای گرفتنش ملتهباند اما او بیخیال در آغوش پرچمی سهرنگ آرام گرفته، مثل نوزادی در بغل مادر!
قدمهایم را تندتر میکنم، به کنار ایستگاه فلکه ساعت میرسم، پایم تیر میکشد، یاد دختری میافتم که پاشنهی پنج سانتی یا شاید هم بلندتر و تیزترش استخوانم را خورد کرد، همان دو سال پیش، دی ماه؛ آخ گفتم اما آخ او تلختر بود، یک تلخی که ته جانمان رسوب میکرد و تمامی نداشت.
ماشینها وحشیانه بوق میزنند، انگشتهایم را روی نیمکت یخزدهی ایستگاه رها میکنم و در پناه درختهای میدان مولوی رو میگیرم، میخواهم چشمهایم را ببندم و دوباره به شوق آن تابوت گردن بکشم؛ پسر جوان ویراژ میدهد، آبِ گوشهی بلوار توی ذوقم میپاشد، برگهای ماتمزده را لگد میکنم و از این سر تا آن سر خیابان، رویا را میدوم، پاهایم بوی پرواز میدهد، رهگذرها با تاسف سر تکان میدهند اما مهم نیست، میدانی چرا؟ چون بالاخره از مکانی پیچیده به زمانِ اکنون، رها میشوم و پازل خاطرهها ذره ذره توی ذهنم کامل میشود.اول چشمهایمان به بغل نشست، بله؛ چشم او چشمم و چشم من، چشمش را گرفت و بعد دلهایمان! گرم و صمیمی اما داغدار؛ منِ مدعی انقلابِ پیچیده در آرمانهایی که متوهمانه فکر میکردم امتدادشان را به تلاشهایم مدیوناند! و اویی که خط چشم گربهایی بالا و پایین چشمش سیاهی سردی شده بود و آشوب روی گونههای پروتزیاش شُره میکرد؛ ما دو رودِ از یک منشا بودیم که فراز و فرود ایدئولوژیها بینمان فاصله انداخته بود و آن روز ناخودآگاه میرفتیم تا تکیه زده به شانههای دریا، اقیانوس شویم!
انگار همین دیروز بود! حالا میتوانم پولکهای مشکی براق پیرهنش را واضح ببینم، تنش را با تقلا از تیربرق بالا میکشد، بلندگوها از نفس افتاده اما گلوی مرد جوان، سلول به سلول حماسه شده؛ همه به او خیره شدهاند، دهانش را باز میکند و هوسه را در انتظار چشمهایمان میترکاند: «قاسم چا وینه یلملعب؟ قاسم چا وینه؟»
پاها با تمام وجود بر تن زمین نازل میشود، مثل سجیل طیراً ابابیل! زن، آببینیاش و عبایم را با هم میکشد: «میدونی چی میگن؟ خانم، میدونی؟» معنا میکنم اما صدای نحیفم در تکثیر هوسه قالب تهی میکند؛ گوشی را توی صورتم میگیرد، تایپ میکنم: «ای میدان با ما بگو قاسمت کجاست؟ هان؟ قاسمت کجاست؟» دندانهایش را به هم میفشارد و مشتش را با مشتم یکی میکند، انگار که یک بمب همهی زبانها و لهجهها و عقیدهها را یکی کرده باشد، بمبی از جنس یک تابوت! زن گلویش را به گوشم نزدیک میکند: «همه یک تنیم، نه؟»، دستش را فشار میدهم: «و آن تن، داغدارِ وطن!»
اشکهایم جاریست اما هنوز میدوم، هجوم خاطرهها دیوانهام کرده و رهگذرها با تعجب سر تکان میدهند؛ من اما به چشمِ خاطره، کمی آنطرفتر را میبینم، همانجا که هلهلهی هیبت تابوت از دوری نزدیک میآید، مثل سیلزدهها! هنوز لباسهایشان عطر آغوش حاج قاسم را میدهد، عطری به شکوه پوست ترکاندن قهوهی عربی در غروب عصر عروسی؛ پیرزن روستایی جلو افتاده و ما به احترام، دورهاش کردهایم، دارم خودم را میبینم، گوشی از دستم افتاده و سرم روضه است؛ پیرزن سیلزده دارد عصابهاش را، آن پارچهی سیاه ابریشمی را که زنان عرب به نشان عزا دور سر میبندند با تمام وجود محکم میکند و روبهروی مردان جوان، شورِ محکم بر سینه کوفتن را به جانشان میاندازد.
صدایش؟ واضح است و به غم پیچیده! اِحویِ احرامپوشش را به شوق حجِ تابوت از حنجره رها میکند و با انگشتهای کشیده و نحیفش بر سینه میکوبد؛ اشکهایم را با گوشهی پرچم میگیرم و گوشی را بالا میآورم، که از پیرزن بگویم و معنای اِحویی که دلها را ریش کرده اما کم میآورم؛ نمیشود! اصلا مگر میتوان آوای رنجآلودِ عزای شیرزنی عرب را به فارسی برگرداند؟!
ماشینها دوباره بوق میزنند، عقب میکشم؛ حالا این نَفَس است که در اضطراب شناوریِ بین رویا و حقیقت توی گلویم سنگینی میکند، یک گوشه میایستم و روی زانو خم میشوم، حجم تپشها و نفسهایم یکی شده است اما همه چیز طبیعیست و آدمها در حال زندگیاند، آسمان آبی و درختها رنگ به رنگ شدهاند؛ دود هست اما زیاد نه؛ جیبها؟ هی، بدک نیست، پر و خالی میشوند اما امید هست؛ سربازها جلوی دادگستری توی سروکلهی هم میزنند، مردی دنبال عریضهنویس میدود، همه چیز جاریست و آرام، ما هم به اندازهی صبوری صاحب آن تابوت خوشبختیم.
بلند میشوم و عمیق نفس میکشم، سرمای دی ماه بیرحمانه توی رگهایم سرریز میکند، کارگرهای شهرداری درگیر تازه کردن بنر سردار برای سالروز شهادتند، سردار اما آن بالا و توی زلف باد میخندد! چشم در چشمش خودم را رها میکنم: «من شما را ندیدم که بخواهم ازتان بنویسم اما تابوتتان را...»، سنگینی دستِ به تسبیح پیچیدهی پیرزنی رهگذر با بوی قرنفل روی شانهام مینشیند: «او یا تابوتش مگه فرق داره مادر؟ مثل کوه بود، مثل کوه».
روی بلوار مچاله میشوم و یادداشت گوشی را دوباره درمیآورم، انگار به قلمم برات شده چه باید بنویسد؛ جملهها امانِ فکرم را بریده، پیرزن راست میگوید، دیدن سردار یا تابوتش مگر فرقی دارد؟
کارگرها بنر را محکم میکنند، پیرزن اشکش را با گوشهی چادرش میگیرد و صلوات میفرستد: «چی مینویسی مادر؟» شیرینی لبخند سردار توی چشمهایمان تکثیر میشود، چادرش را میبوسم: «دربارهی کوهها حاج خانم! کوهها! کوههایی که همیشه ایستاده میمیرند!»
انتهای پیام/
منبع: فارس
کلیدواژه: مرد میدان سردار سلیمانی تشییع سردار در اهواز مقاومت جهاد شهادت سردار دل ها ترور شهید داعش فرودگاه بغداد مردمیدان چشم هایم کوه ها چشم ها
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۶۷۷۱۲۷۵ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
روایتی از شوق همهجانبه معلم بروجنی در تربیت نسل آینده
معلمان به سبب ایثار و خدمت در راستای تحقق آرمان راستین، تلاش و مشقت بسیار بردوش نهادند تا به دانشآموزان خویش، دانش و تجربه را توأمان بیاموزند. - اخبار استانها -
به گزارش خبرگزاری تسنیم از شهرکرد، سختی و مشقتِ نهفته در راه علمآموزی را، چیزی به جز از عشق، درمان نیست و این عشقِ به تعلیم و تدریس است که معلمان را در مسیر آموزگاری پایدار کرده است. امام خمینی(ره) معلمی را شغل انبیاء خطاب کردند و در این باره فرمودند: نقش معلم در جامعه، نقش انبیاست. انبیا هم معلم بشر هستند.نقش بسیار حساس و مهمی است؛ و مسئولیت بسیار زیاد دارد.
سیدسارا بخشایش، دبیر نمونه استان چهارمحال وبختیاری که 16 سال سابقه خدمت در کسوت معلمی را دارد این بار در گفتوگو با خبرنگار تسنیم از شور و اشتیاق خود برای آموزگاری میگوید و لازمه گام نهادن در عرصه تعلیم و تربیت را عشق، اشتیاق و صبوری میداند.
وی در سال تحصیلی جاری به عنوان معلم نمونه مقطع متوسطه در سطح استان چهارمحال و بختیاری انتخاب شده است.
سارا بخشایش در استان چهارمحال وبختیاری، شهرستان بروجن الفبای علم را آموخت و به پاسداشت دانش آموزی از محضر معلمان دلسوزش، معلمی را پیشه کرد و در حال حاضر در دبیرستانهای نمونه مجتهده امین و استعدادهای درخشان فرزانگان بروجن مشغول به تعلیم و تربیت نسل آینده است.
وی رشته شیمی را بسیار دوست داشت، اما دبیری شیمی را انتخاب کرد که در آن زمان پذیرش او در این گرایش تنها در دانشگاه کاشان که جزء دانشگاههای مطرح کشور به شمار میرفت امکان پذیر بود. در دوران دانشجویی نمیدانست که آیا میتواند معلمی را به عنوان شغل آینده بپذیرد یا نه و حتی در عشق و علاقه خود نسبت به حرفه دبیری تردید داشت که با گذشت زمان تردید او به عشق بیپایان او در راه تعلیم و علم آموزی تبدیل شد.
معلم نمونه استان چهارمحال و بختیاری عامل پذیرش سختیها و گرفتاریهای در مسیر پیش روی خود را عشق و علاقهای میدانست که با گذشت زمان در کار و حرفهاش پررنگتر میشد.
سارا بخشایش در گفتوگو با خبرنگار تسنیم در شهرکرد، اظهار داشت: یک معلم با تمام وجود تلاش میکند آنچه را که میداند به دانشآموزان خود بیاموزد و در این مسیر باید سختیهای زیادی را به جان بخرد، سختیهایی که در هر دوره هست و هر بار به شکلی در میآید.
وی در ادامه خاطرنشان کرد: معلم از لحظهای که پا در کلاس میگذارد، نمیتواند فارغ از دانشآموزانش باشد، زیرا ارتباط مستمر در طول زمان کلاس، لازمه معلمی است و تنها به آموزش و تدریس محدود نمیشود.
این معلم نمونه گفت: معلم باید همواره شرایط روحی و جسمی دانشآموزان خود را ارزیابی کند، چرا که بدون برقراری ارتباط با آنها نمیتواند آموزش را به درستی پیش ببرد و من در جایگاه یک معلم تمام تلاشم بر این بوده است که قبل از معلمی، برای دانشآموزانم دوست باشم تا بتوانم همراه و مشوق خوبی برای آنها باشم.
بخشایش، مفهوم رنج تا گنج را از اعماق دل و باعشق و ارادت بسیار به تصویر کشید و ادامه داد: در جامعه امروزی اساسیترین کار، تعلیم و تربیت است و این رسالت مهم بر دوش معلمان است، زیرا معلم با نسل آیندهساز جامعه در ارتباط است و بیشک نتیجه کار او در دو حوزه آموزش و پرورش، روی آینده کشور بیش از هر عامل دیگری تأثیرگذار است.
آموزگار بروجنی در گوشهای از سخنان خود، دلسوزیهای یک معلم را نسبت به دانش آموزان و نسل آینده بازگو میکند و از اندیشه معلمی آموزگاران میگوید: یک معلم همچنان که خود را در برابر احوالات و سرنوشت عزیزانش مسئول میداند، به دانشآموزانش اهمیت میدهد و بدون هیچ چشمداشتی در راستای رسیدن آنها به اهدافشان میکوشد، چرا که در اندیشه معلمی، موفقیت دانش آموزان بهترین پاداش برای رسالت انبیایی او است.
این آموزگار با وجود گلایههایی که از عدم توجه جامعه و برداشت و تصور اشتباه نسبت به حرفه معلمی داشت، صادقانه در مسیر علم آموزی خدمت کرده است و این گلایهها موجب این نشده است که در شغلی که عاشقانه به آن عشق میورزد کوتاهی کند.
انتهای پیام/7540